در همين زمينه
20 آبان» فصلی از اشباح مارکس، ژاک دریدا، بخش دوم، ترجمه از شیدان وثیق20 آبان» دِریدا، فیلسوف "بی قرار" و "ساختار شكن"، شیدان وثیق
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! فصلی از اشباح مارکس، ژاک دریدا، ترجمه از شیدان وثیقدر برابر تمامی محافظه کاری ها و جزمیت های عصر ما، در برابر نئو لیبرالیسم فاتح و مارکسیسم های مبتذل، که هر کدام به نوبه خود و به گونه ای مارکس و مارکسیسم را به خاک سپرده و هم چنان به خاک می سپارند... دریدا می خواهد در این جا، از روحی از میان روح های مختلف و گاه متضاد مارکس، خوانش دیگری را افتتاح کند. خوانشی نه صرفاً فلسفی و نه، البته، آئین پرستانه! بلکه انقلابی، ساختارشکنانه، نقادانه و خودنقادانه که انصراف از آن امکان پذیر نیست
cvassigh@wanadoo.fr فصل سوم « شاعر: مدتی مدید است که شما را ندیدهام، راستی، از اوضاع دنیا چه خبر؟ نقاش : خراب است آقا، و هر چه پا به سن می گذارد، خراب تر می شود.» « باید فریاد برآورد که در طول تاریخ، هرگز حشونت، نابرابری، محرومیت، قحطی و بنابراین ستم بر این همه از موجودات اعمال نشده است.» « استمرار در الهام گرفتن از روحی از ماركس و وفاداری به آن چیزی خواهد بود كه همواره از ماركسیسم در بنیان و از ابتدا یك نقد رادیكال ساخته است، یعنی روشی كه آمادگی انتقاد از خود را دارد. این نقد اصولاً و صریحاً از خود می خواهد كه راه تغییر و دگرگون سازی خود، راه ارزش یابی مجدد از خود و راه تفسیر دوباره ی خود را باز بگذارد.» « مسئولیت در این جا بار دگر، مسئولیتِ وارث است. چه بخواهند، چه بدانند و یا ندانند، همه ی انسان های كره ی ارض، امروز به میزانی وارثان ماركس و ماركسیسم هستند، وارثان پروژه و یا نوید مطلقاً بی همانندی در شكل فلسفی و علمی اش. شكلی كه اصولاً غیر مذهبی است، مذهب به معنای اثباتی آن، اسطوره ای نبوده، پس ملی نیز نمی باشد.» مقدمه ی کوتاه مترجم اشباح ماركس، با عنوان دوم: وضع دِین، امر سوگ و بین الملل جدید، یازده سال پیش، در سال 1993 (1372)، انتشار یافت. در این اثر «سیاسی» خود، و به ویژه در فصل سوم آن که در زیر می خوانید، دریدا از دریچه ی فلسفه ی سیاسی نگاهی به «سیاست»، «اوضاع خراب دنیا»، « ده آفت نظم نوین جهانی» و «اشباحی» که در جهان کنونی ما « در گشست و گذارند» (هشت کلمه ی اول مانیفست) می اندازد. دریدا، در اشباح مارکس، در پی احیأ اندیشه ی مارکس نیست. « بازگشت به مارکس » دیگری در کار نیست. خاصه، مارکسی همانند خود، ثابت و ابدی... زیرا که مارکس در این جا « بیش از یک روح دارد ». اما اشباح مارکس به دو معناست: یکی، روح های خودِ مارکس هستند، روح های «متن» مارکسیسم که دریدا به دفع پاره ای و جذب نقادانه ی یکی از آن ها می پردازد. معنای دیگر، آن اشباحی اند که مارکس همواره در پی دفعشان بود و هم چنان امروز نیز در شکل های مختلف حضور دارند. در برابر تمامی محافظه کاری ها و جزمیت های عصر ما، در برابر نئو لیبرالیسم فاتح و مارکسیسم های مبتذل، که هر کدام به نوبه ی خود و به گونه ای مارکس و مارکسیسم را به خاک سپرده و هم چنان به خاک می سپارند... دریدا می خواهد در این جا، از روحی از میان روح های مختلف و گاه متضاد مارکس، خوانش دیگری را افتتاح کند. خوانشی نه صرفاً فلسفی و نه، البته، آئین پرستانه! بلکه انقلابی، ساختارشکنانه، نقادانه و خود نقادانه که انصراف از آن امکان پذیر نیست. لیک، اشباح نابهنگام مارکس زمانی باز گشته اند که « زمانه از کوره در رفته است. اوضاع دنیا خراب، تصویر آن تیره و تار و به تقریب گویی سیاه است». دریدا «ده آفت نظم نوین جهانی» را بر می شمرد وتحلیل می کند... و از الزام و ابرام مقاومت و مبارزه با آن ها سخن می راند... با رفتن به پیشواز «رویداد». رویدادِ همواره پیش بینی نشده که بی موقع «فرا می رسد»، رویداد، چون نام دیگر «نابهنگامی»، چون «امر سوگ»، چون «ساختار شکنی»، چون «نوید»،... چون «بین الملل جدید»...چون... چند تذکر: ترجمه ی ادبیات دریدایی به زبان فارسی کار شاقی است اگر ممکن باشد. زیرا دریدا واژگان خاص خود را دارد به طوری که حتا در زبان فرانسه، که زبان اصلی کتاب هایش است، واژه سازی و مفهوم سازی های او را باید دوباره و چند باره «ترجمه» و تفهیم کرد. در این فصل از کتاب، با نمونه هایی از این واژگان بدیع رو به رو خواهم شد که برگردان آن ها به فارسی بسی دشوار است. از این رو، ترجمه ای را که در زیر می خوانید، باید به حساب تلاشی اولیه گذاشت که خالی از نقص و ایراد و خطا و بد فهمی نیست. باشد، به همت کوشندگان فارسی زبان در حوزه ی فلسفه (و فلسفه ی سیاسی)، فرا رسیدن آن «رویداد» ی که «نوید» بخش تکوین و توسعه ی هر چه بهتر و بیشتر و ژرف تر ادبیات فلسفی (و فلسفه سیاسی) به زبان فارسی باشد.
همه ی کلمات با حروف ایتالیک از دریداست. فرسودگی ها « از اوضاع دنیا چه خبر؟... خراب است آقا...» «the time is out of joint». اوضاع دنیا خراب است، فرسوده شده است، اما فرسودگی آن به حساب نمی آید. کهولت یا جوانی، دیگر برای هیچ کس اهمیت ندارد. دنیا بیش از یک سن دارد. حساب میزانِِِ را از دست داده ایم. دیگر حساب و کتاب فرسودگی را نداریم. دیگر آن را به مثابه ی سنی واحد در پیش رفت تاریخ مورد توجه قرار نمی دهیم. نه بلوغ است، نه بحران و نه حتا احتضار. چیزی دیگر است. آن چه که رخ می دهد بر خودِ سن حادث می شود تا بر نظم فرجام شناسانه ی تاریخ ضربه فرود آورد. آن چه که می آید، آن جا که بی موقع ظاهر می شود، بر خود زمانه حادث می شود، لیکن بههنگام فرا نمی رسد. نابهنگام است the time is out of joint. این زبان نمایش نامه است. زبان هاملت در تماشاخانه ی جهان، تاریخ و سیاست. زمانه از کوره در رفته است. همه چیز و بیش از همه خودِ زمانه بی قاعده، ناجور و وارفته می ماند. روزگار بسیار بدی است و دنیا به میزانی که سنش بالا رفته و میرود، فرسوده تر میشود، همان طور که نقاش نیز در آغاز نمایش تیمون آتنی Timon d´Athènes (که نمایش نامه ی مارکس نیز می تواند باشد، این طور نیست؟) بیان کرده است. زیرا این بار، گفته ی نقاش است و گویی در بارهی نمایشی صحبت می کند و یا در برابر تصویری قرار دارد: How grows the world? - It wears, sir, as it grows در ترجمه ی فرانسوا- ویکتور هوگو آمده است: شاعر: مدتی مدید است که شما را ندیدهام، راستی، از اوضاع دنیا چه خبر؟ نقاش : خراب است آقا، و هر چه پا به سن می گذارد، خراب تر می شود. این فرسودگی در هنگام بسط و توسعه، در حینِ خودِ رشد، یعنی در دوران جهانی شدن جهان، فرایندی نیست که به صورت عادی، به هنجار و با قاعده جریان داشته باشد. این فرسایش، مرحله ای از رشد و توسعه نیست، بحرانی مضاعف بر بحرانهای دیگر نیست، بحران رشد نیست چون که رشد چیزی بد است (it wears, sir, as it grows). این دیگر یک «پایان- عمر- ایدئولوژی ها» نیست، یکی دیگر از آخرین بحران های مارکسیسم و یا تازه ترین بحران سرمایه داری نیست. اوضاع دنیا خراب است، تصویر آن تیره و تار و به تقریب گویی سیاه. ساختار جدیدی از واقعه و شبح مندی آن بر این سرفصل و برای تکمیل تصویر سیاهِ ممکن، تنها چندین عنوان جزیی اضافه خواهیم کرد. این عنوانها کدامند؟ پردهی کژویkojévien از اوضاع جهان و ایالات متحده ی آمریکا پس از جنگ حتا در آن زمان تکان دهنده به شمار میرفت. خوشباوری ملون به گستاخی بود، جسورانه بود در آن زمان طرح این مطلب که : «تمام اعضای یک جامعه ی بدون طبقه از هم اکنون می توانند صاحب هر چیزی شوند که باب طبعشان است و در عین حال به اندازهای کار کنند که باب میلشان باشد». اما امروز چه باید فکر کرد در باره ی آن کوته نظریِ خدشه ناپذیر که سرود ظفرنمون سرمایه داری یا لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی و «جهانی شدن دموکراسی لیبرالی غربی به مثابه ی نقطه ی پایان حکومت بشری» و یا «پایان معضل طبقات اجتماعی» را می سراید؟ تنها وقاحت یک وجدان آسوده با افکاری مالیخولیایی می تواند بنویسد و یا بقبولاند که «هر آن چه که همیشه و در همه جا مانع به رسمیت شناختن متقابل شأن و کرامت انسان ها می شد، امروز توسط تاریخ مطرود و مدفون شده است.» (*1) برای تسهیل کار، موقتاً میپردازیم به تقابل سپری شده میان جنگ داخلی و جنگ بینالمللی. تحت عنوان جنگ داخلی، آیا باید از نو به خاطر آورد که دموکراسی لیبرالی در شکل پارلمانی آن هیچ گاه تا این اندازه در اقلیت و انفراد نبوده است، هیچ گاه تا امروز و تا این حد دچار سوء کارکرد (dys-fontionnerment - مترجم) در کشورهای موسوم به دموکراسی های لیبرالی نشده است؟ احراز نمایندگی توسط انتخابات با زندگی پارلمانی نه تنها به صورتی که همواره و تا کنون رایج بوده است توسط ساز و کارهای اجتماعی- اقتصادی منحرف شده است بلکه بیش از پیش در فضای عمومی عمیقاً دگرگون شده، به طرزی بد عمل می کند. فضای دگرگون شده توسط دستگاههای تکنیکی- رسانهای- انتقالی از راه دور، توسط کثرت و تناوب اطلاعات و ارتبطات و توسط آرایش و سرعت نیروهایی را که نمایندگی میکنند. همین طور نیز و نتیجتاً توسط شیوههایی نوینی که این دستگاهها در تصاحب امور به کار می گیرند، ساختاری جدید از واقعه و شبح مندی آن تولید میکنند ( و در آن واحد اختراع میکنند و به دنیا میآورند، افتتاح می کنند و متجلی میکنند و به وقوع میرسانند و آشکار میسازند و این واقعه- شبحسازی در مکانی صورت میگیرد که دستگاههای اطلاعات- ارتباطی از پیش در آن جا بودهاند بدون آن که در آن جا حضور داشته باشند، پس موضوع بحث در این جا مفهوم تولید در مناسباتش با شبح است). این دگردیسی تنها شامل حال وقایع نیست بلکه خود مفهوم «واقعه»، مفهوم حادثه یا روی داد را نیز در بر می گیرد. مناسبات میان شور و تصمیم و یا به عبارتی کارکردِ خود حکومت نیز تغییر کرده است. نه تنها در شرایط فنی این کارکرد، زمان آن، فضای آن و سرعت آن، بلکه بدون آن که حقیقتاً متوجه شویم، در خود مفهموم آن نیز تغییر به وجود آمده است. به یاد آوریم که دگرگونیهای تکنیکی، علمی و اقتصادی از همان دوره ی بعد از جنگ جهانی اول در اروپا ساختار توپولوژیکِ respublica، فضای عمومی و افکار عمومی را در هم ریخت. اما این دگردیسی ها تنها روی ساختار توپولوژیک تأثیر نمیگذاشتند. آنها حتا راه پیش فرض توپولوژی را کم کم مسئله انگیز می ساختند. یعنی وجود مکانی را و بنابراین پیکرهای قابل تشخیص و تثبیت توسط زبان، چیزی عمومی یا آرمانی اجتماعی را. آنها به قول معروف با به بحران کشیدن دموکراسی لیبرالی، پارلمانی و سرمایه داری، راه را برای توتالیتاریسم هموار می سازند، سه توتالیتاریسمی که سپس با هم متحد می شوند، مبارزه می کنند و یا با هزار و یک شکل باهم ترکیب می شوند. سیاستمدار حرفه ای... ساختاراً بی کفایت اما امروزه این دگرگونیها به طرز غیر قابل تشخیص و در ابعادی وسیع گسترش یافته اند به طوری که چنین روندی را نمی توان با توسعه افزایی توضیح داد چنان چه تحت این نام رشدی منسجم و ممتد را در نظر داشته باشیم. آن چیزی را که دیگر نمی توانیم به سنجیم، شکافی است که ما را از هم اکنون از قدرت های رسانه ای دور می سازد. قدرت هایی که در سال های 1920 یعنی پیش از پیدایش تلویزیون فضای عمومی را عمیقاً دگرگون می ساختند، اختیار و نمایندگی منتخبان را تضعیف می کردند، گستره ی گفت و گوها و شور و تبادل و تصمیم گیری های پارلمانی را تقلیل می دادند. حتا میتوان گفت که آن نیروها از همان زمان، دموکراسی انتخاباتی و نقش نمایندگی سیاسی را در شکلی که حداقل امروزه می شناسیم زیر سوال میبردند. اگر در تمام دموکراسی های غربی، روند عمومی به سوی آن است که سیاستمدارحرفه ای و یا فرد حزبی را تحت این عنوان محترم نشمارند، علت آن، این کمبود شخصی و یا آن خطا کاری، این بی کفایتی و یا آن افتضاح سیاسی نیست، مواردی که ضمناً امروزه بهتر شناسایی می شوند و اخبار آن ها وسیعاً پخش می گردد و غالباً نیز نه از پیش ساخته و پرداخته بلکه محصول خود قدرتِ ارتباط جمعی می باشد. بلکه علت این است که سیاستمدار بیش از پیش و یا صرفاً به یک شخصیت نمایشی رسانههای عمومی تبدیل شده است، در زمانی که دگرگونی فضای عمومی دقیقاً به وسیلهی همین رسانهها باعث از دست رفتن بخش اصلی قدرت و کاردانی او شده است که پیش از آن از ساختارهای نمایندگی پارلمانی و دستگاه های حزبی مرتبط با آن به دست آورده بود. این توانایی و کاردانی او هر اندازه باشد، سیاستمدار حرفه ای طرازکهن امروزه می رود به یک شخصیت ساختاراً بیکفایت تبدیل شود. و این همان نیروی رسانه ای است که این ناتوانی و بی کفایتی سیاستمدار سنتی را در آن واحد هم محکوم می کند و هم تولید می کند و هم آن را توسعه می بخشد. از یک سو قدرتی مشروع را از او سلب می کند که از فضای سیاسی سابق (حزب، پارلمان و غیره) به دست آورده است و از سوی دیگر او را ناگزیر می سازد به سایه ای ساده، اگر نه به عروسکی، تبدیل شود در صحنه ی نمایش سخنپردازی های تلویزیونی. او را یک بازیگر سیاسی تصور می کردیم ولی بیم آن میرود و این چیزی آشناست برای ما، که او چیزی بیش از یک بازیگر تلویزیونی نباشد (*2). اشباح فوج وار بازگشته اند.... به نام جنگ بینالمللی یا داخلی- بینالمللی همواره باید به خاطر آورد که امروزه جنگ های اقتصادی، جنگ های ملی، جنگ اقلیت ها، افسارگسیختگی نژادپرستی و بیگانه ستیزی، درگیری های قومی و کشمکش های فرهنگی و مذهبی، اروپای موسوم به دموکراتیک و کشورهای جهان را به جان هم می اندازند. اشباح فوج وار بازگشته اند: ارتشهایی از همه ی اعصار، نهفته در لباس های مبدل با نشانه های واپس گرایانه ی شبه نظامی و فوق تسلیحاتی پسا مدرن (انفرماتیک، نظارت تام بصری و ماهوارهای، تهدید اتمی و غیره). تسریع کنیم، فرای این دو نوع جنگ (داخلی و بینالمللی) که حتا دیگر نمی توان مرز میان آنها را تشخیص داد، تصویر این فرسودگی فرای فرسایش را سیاه تر کنیم. با ترسیم خطی، از احتمالی نام بریم که شور و شعف سرمایه داری دموکرات یا سوسیال دموکرات را هم سانِ کورترین و هذیانی ترین توهمات و یا آشکارترین تزویر در لفاضی های صوری یا حقوقی در بارهی حقوق بشر، میسازد. موضوع تنها این نخواهد بود که به قول فوکویاما «شواهد تجربی» را جمع زنیم و کافی نخواهد بود که روی انبوه دادههایی انکارناپذیر انگشت گذاریم که این تصویر می تواند ترسیم یا افشا کند. طرح موجز مسئله حتا به معنای تحلیلی نخواهد بود که لازمه ی آن پرداختن به همه ی جهات آن باشد. بلکه به مفهوم تفسیر دو گانه میباشد یعنی خوانش هایی را این تصویر می طلبد که با هم در رقابت باشند و ما را به مشارکت در آنها ناگزیر کنند. اگر از ابتدا اجازه میداشتیم در یک پیام تلگرافی ده نکته ای آفت های ناشی از «نظم نوین جهانی» را نام ببریم احتمالاً امکان این می بود که نکته های زیر را برشمریم : ده آفتِ «نظم نوین جهانی» 1- بی کاری. این بی نظمی کم و بیش حساب شدهی بازار جدید، تکنولوژیهای جدید و جنگ رقابتی نوین جهانی، بدون تردید، همانند کار و تولید، شایسته ی نامی دیگر است. به ویژه آن که دورکاری (کار کردن از راه دور- مترجم) واقعیتی را تثبیت می کند که هم شیوههای سنتی و هم تقابل مفهومی میان کار و غیرکار، میان فعالیت و شغل و غیرآنها را مغشوش می سازد. این بی نظمی منظم هم تحت انقیاد می باشد، هم مورد محاسبه قرار می گیرد و هم «اجتماعی» گردیده است یعنی غالباً مورد انکار قرار میگیرد و هم غیرقابل پیشبینی میباشد، همانند رنج، رنجی که باز هم بیش تر رنج می کشد زیرا سرمشقها و زبان مأنوسش را از دست داده است، از لحظه ای که دیگر خویشتن را در نام کهنه شده ی بی کاری و در صحنه ای که از مدت ها پیش نام گذاری کرده است، نمی شناسد. نقش بی فعالیتی اجتماعی و بی کاری و یا زیر اشتغال وارد عصری نوین شده است. سیاستی دیگر را می طلبد و مفهومی دیگر را. «بی کاری نوین» در شکل های تجربی و چگونگی محاسبه اش به همان اندازه با بی کاری تشابه ی کم دارد که آن چه در فرانسه ی امروز فقر جدید می نامند می تواند با فقر تشابه داشته باشد. 2- طرد انبوه شهروندان بیخانمان (homeless) از هر گونه مشارکت در زندگی دموکراتیک کشورها، اخراج و یا تبعید آن همه پناهجوی از وطن رانده و مهاجر به بیرون از سرزمین هایی که ملی نامیده می شوند، خبر از تجربه ای نوین از مرزها و هویت ملی و مدنی میدهند. 3- جنگ اقتصادی بی رحمانه ای میان کشور های اتحادیه ی اروپا، میان آنها و کشورهای اروپای شرقی، میان اروپا و ایالت متحده آمریکا و میان اروپا، ایالات متحده و ژاپن درگیر است. این جنگ بر همه چیز و نخست بر سایر جنگ ها فرمان می راند زیرا حاکم بر تفسیر عملی و اجرای نا پیگیر و نابرابرانه ی حقوق بینالمللی است. در این مورد می توان نمونه هایی فراوان در دهه ی گذشته پیدا کرد. 4- ناتوانی در تسلط یافتن بر تضادها در مفهوم، هنجارها و واقعیت بازار لیبرالی. (موانع ایجاد شده توسط سیاستهای حمایتی و رقابت دولت های سرمایه داری در دخالت گری برای حمایت از اتباع ملی خود، از غربیها و یا به طور کلی از اروپائیان در مقابل دستمزدی ارزان که غالباً از حمایت اجتماعی مشابه بر برخوردار نمی باشد). چگونه می توان در بازار رقابت جهانی از منافع خاص خود دفاع کرد و در عین حال ادعای حراست از «دستاوردهای اجتماعی» خود را نمود و...؟ 5- تشدید بدهی خارجی و سایر ساز و کارهای مشابه و مرتبط با آن بخشی عظیم از بشریت را به گرسنگی و یا درماندگی می رانند. به این ترتیب که سمت و سوی آنها در جهت طرد هم زمان انسانها از بازاری میباشد که چنین منطقی در پی گسترش آن است. این نوع تضادها محصول نوسان های سیاستهای منطقه ای می باشند حتا اگر این سیاستها همراه با گفتار در بارهی رشد دموکراسی (دموکراتیزاسیون – مترجم) و حقوق بشر باشند. 6- صنعت و تجارت تسلیحات (در حد «متعارف» آن و یا پیچیده ترین تکنولوژی های از راه دور) نقش تنظیم کنندهی متعارف را در پژوهشهای علمی، در اقتصاد و در اجتماعی شدن کار ایفا میکنند. مگر از طریق یک انقلاب تصورناپذیر، نمیتوان تولید و تجارت اسلحه را متوقف کرد و یا کاهش داد بدون آن که با خطرهای بزرگ و در وهله ی اول با تشدید بی کاری مورد بحث مواجه نشد. و اما قاچاق اسلحه تا میزانی (محدود) که بتوان تازه آن را از تجارت «متعارف» تمیز داد، مقام اول را پیش از قاچاق مواد مخدر که همیشه با آن دیگری بیگانه نیست، احراز میکند. 7- توسعه (Dissémination «بذرافشانی» - مترجم) تسلیحات اتمی در خود کشورهایی که می گویند خواهان محدود کردن آن هستند، همان طور که تا مدتها به وسیله ی ساختارهای دولتی قابل کنترل بود، دیگر امکان پذیر نیست. رشد تسلیحاتی نه تنها از کنترل دولتی خارج شده بلکه بازار علنی اسلحه را نیز لبریز کرده است. 8- جنگهای قومی (آیا هرگز نوعی دیگر از جنگ وجود داشته است؟) که با وهم و مفاهیم عتیق هدایت می شوند، رو به افزایش و تکثراند. وهمِ مفهومیِ fantasme conceptuel و بدوی نسبت به قومیت، دولت- ملت، حاکمیت ملی، مرزهای کشوری، خاک و خون. کهنه گرایی به خودی خود چیز بدی نیست و بدون تردید از نیروی ذخیره ای تقلیل ناپذیر برخوردار است. اما چگونه می توان منکر آن شد که وهم مفهومی بیش از هر زمان دیگر - اگر بشود گفت- به وسیله ی روند انفصالِ ناشی از تکنیکهای از راه دور، و در خود زمینه ی هستی- موقعیت- شناسی مفروض، کهنه و نسخ شده است. منظور ما از هستی- موقعیت- شناسی ontopologie) – مترجم)، اصلی اولیه است که ارزش هستی شناختی هستی حاضر (کس- on) را به صورتی انفکاک ناپذیر، با موقعیت و وضعیتِ آن و با مکانی topos) – مترجم) پیوند می دهد که به طرزی ثابت و قابل تعریف تعیین میشود. (Topos، به معنای سرزمین، خاک، شهر و پیکره به طور کلی است). روند انفصال چون به طرز نا متعارف و بیش از پیش متمایز و پرشتاب توسعه می یابد (این همان شتابی است که فراسوی قواعد سرعت، فرهنگ بشری را تا کنون مطلع ساخته است)، به طریق اولی به اصل و ریشهها بر می گردد یعنی به همان اندازه «کهنه» است که کهنه گراییای که از ابتدا بیرونش می راند. این در واقع شرط مساعد برای برقرار کردن ثباتی است که روند انفصال پیوسته به جریان می اندازد. هر استواری در یک مکان به معنای تثبیت و رسوب است. پس می بایست که تمایز différance) – مترجم (1) ) محلی یا فاصله گذاری (2) ناشی از جا- به- جا شدن (3)، حرکتی آفریند، جاسازی کند و مکان دهد. هر ریشه دوانی ملی، به عنوان مثال، در ابتدا در خاطره یا اضطراب مردمی ریشه می دواند که جا- به- جا شدهاند و یا جا- به- جا پذیرند. «out of joint» تنها زمان نیست بلکه فضا نیز هست، فضایی در زمان، فاصله گذاری. 9- قدرت فزاینده ی دولت- شبحها. چگونه میتوان قدرت فزاینده و بی حد و حصر و بنابراین جهانی این دولت- شبحها که فوقالعاده مؤثر و خالصانه سرمایه داری هستند یعنی قدرت مافیا و شرکت عاملان مواد مخدر در تمام قارهها و از جمله در کشورهای سابق اروپای شرقی به اصطلاح سوسیالیستی را نادیده گرفت؟ این دولت- شبحها در همه جا نفوذ کرده و خود را عادی جلوه میدهند، تا حدی که دیگر نمیتوان به دقت آنها را از هم تمیز داد و یا حتا آشکارا آنها را از فرایند های دموکراتی کردن تفکیک کرد. (به عنوان مثال صحنه ای را در نظر بگیریم که طرح ساده و تلگرافی آن عبارت است از تاریخ یک مافیای- سیسیلی- به ستوه آمده- توسط- فاشیسمِ- دولت- موسولینی- که- نتیجتاً- به طور- فشرده- و- سمبولیک- با- متفقینِ- اردوگاه- دموکراسی- در- دو طرف- اقیانوس - اطلس- متحد میشود- و همچنین- در- نوسازی- دولتِ- دموکرات- مسیحی- ایتالیایی- که- امروز- در- یک شکلبندی- نوین- از- سرمایه- وارد شده است- شرکت میکند و حداقلی که میتوان در بارهی این شکلبندی نوین سرمایه گفت این است که بدون اهمیت دادن به تبارنامه ی آن، چیزی دستگیرمان نخواهد شد). تمام این رخنه کردنها اصطلاحاً «بحرانی» را میگذرانند و بدون تردید به ما اجازه میدهند تا در بارهی آن ها صحبت و تحلیلی را آغاز کنیم. این دولت- شبحها نه تنها بافت اجتماعی- اقتصادی و گردش عمومی سرمایه را بلکه همچنین نهادهای دولتی و بین المللی را نیز مورد تهاجم قرار دادهاند. 10- حقوق بینالمللی. زیرا به ویژه و باز هم به ویژه باید وضع کنونی حقوق بینالمللی و نهادهای آن را مورد تحلیل قرار داد. این نهادهای بینالمللی با وجود پیش رفت انکارناپذیرشان و با وجود این که به صورتی خوش اقبال کمال پذیر می باشند، حداقل از دو محدودیت رنج می برند. اولین و بنیادیترینِ آنها ناشی از آن است که قواعد، اساسنامه و تعریف رسالت آنها وابسته به فرهنگ تاریخی معین است. آنها را نمی توان از پارهای از مفاهیم فلسفی اروپایی تفکیک کرد و مشخصاً از مفهومی از حاکمیت دولتی یا ملی که تبارنامه ی آن هر چه مناسب تر و نه تنها در شکل نظری- حقوقی یا نظریه پردازانه بلکه به طور مشخص، عملی و عملاً روزمره، آشکارا در حال بسته شدن است. محدودیت دیگر پیوندی فشرده با اولی دارد: این حقوق بینالمللی که در زمینه ی اجرایی مدعی جهان شمولی است، وسیعاً تحت سلطهی تعدادی از دولت- ملت های مشخص قرار دارد. به تقریب، همواره قدرت تکنیکی- اقتصادی و نظامی این دولتها است که تدارک می بیند و به مورد اجرا می گذارد و به عبارت دیگر تصمیم می گیرد و یا همان طور که به انگلیسی میگویند تکلیف را مشخص میکند. هزار و یک نمونه ی تازه یا کمتر تازه در مورد مشاورهها و قطع نامه های سازمان ملل و یا در بارهی به اجرا درآوردن آنها («enforcement») این حقیقت را به فراخ ثابت میکند که نا انسجامی، نا پیگیری و نابرابری دولت ها در برابر قانون و سیادت طلبی متکی به قدرت نظامی بعضی دولتها در خدمت به حقوق بینالمللی، همان چیزی است که هر ساله و روزانه باید مورد توجه قرار گیرد (*3). این دادهها در بیاعتبار ساختن نهادهای بینالمللی کفایت نمیدهند. عدالت بر عکس ایجاب می کند که به بعضی از کسانی که در جهت تکمیل و رهایی این نهادها همت می گمارند، احترام بگذاریم. نهادهایی که هرگز نباید چشم امید از آنها فرو بست. و این گونه نشانهها هر چند ناچیز، ناسره و مبهم باشند، اما با این همه ایدهی حق مداخله جویی در زمان ما را باید تکریم کرد. مداخلهجویی به نام چیزی که به طور مبهم و غالباً مزورانه بشر دوستی می نامند ولی قادر است حاکمیت دولتی را در پارهای از شرایط محدود سازد. این نشانهها را به فال نیک می گیریم و در عین حال هوشیارانه مراقب اِعمال نفوذ و دخل و تصرف هایی می باشیم که در مورد همین نوآوریها به کار گرفته میشوند. «بینالملل نوین» و یک «روح» مارکسیستی اکنون هر چه نزدیک تر باز میگردیم به موضوع بحثمان. عنوان جزء گفتار من یعنی «بینالملل جدید» ارجاع به یک دگرگونی ژرف طی مدت زمان طولانی در حقوق بینالملل، در مفاهیم و در گسترهی دخالت جویانهی این حقوق میکند. همان طور که مفهوم حقوق بشر آرام آرام طی سدهها و در پس تکانهای سیاسی- اجتماعی مشخص گردید (در مورد حق کار یا حقوق اقتصادی، حقوق زنان، کودکان و غیره) حقوق بینالمللی نیز اگر دست کم پای بند عقیدهی دموکراسی و حقوق بشری باشد که اعلام می کند، باید حیطه ی عملکرد خود را تا در بر گرفتن گسترهی اقتصادی و اجتماعی جهانی و فرای حاکمیت دولتها و دولت- شبحها که در باره ی شان صحبت کردیم، توسعه دهد و متنوع سازد. بر خلاف ظاهر آن، چیزی را که در این جا میگوییم صرفاً یک مطلب ضد دولتی نیست چون در شرایطی معین و محدود، آن ابر دولتی (4) که به شکل یک نهاد بینالمللی درآید همواره قادر به تهدید اعمال تصرف جویانه و خشونت بار بعضی نیروهای اجتماعی- اقتصادی خصوصی خواهد بود. اما بی آن که الزاماً بر تمام گفتار سنت مارکسیستی (که در ضمن پیچیده، تکاملپذیر و نامنسجم است) در بارهی دولت و تصاحب آن توسط یک طبقه ی حاکم، در بارهی تمایز میان قدرت دولتی و دستگاه دولتی، در باره ی پایان نقش سیاست، «پایان سیاست» یا زوال دولت (*4)، مهر تأیید زده باشیم و از سوی دیگر بی آن که نسبت به ایدهی مقوله ی حقوقی بدگمان باشیم، باز هم میتوان از «روح» مارکسیستی الهام گرفت، جهت نقدِ به اصطلاح خودمختاری قوهی قضایی و افشای بی وقفه ی اِعمال فشار و نظارت بر مقامات بینالمللی توسط دولت- ملتهای مقتدر و توسط تراکمهای سرمایهی تکنیکی- علمی، سرمایه ی نمادین و سرمایه ی مالی، سرمایه های دولتی و سرمایه های خصوصی. یک «بینالملل نوین»، خود را از میان این بحرانهای حقوق بینالملل جست و جو می کند و از هم اکنون محدودیتهای گفتاری در باره ی حقوق بشر را بر ملا می سازد. یعنی تا زمانی که قانون بازار، «بدهی خارجی»، نابرابری توسعه ی تکنیکی- علمی، نظامی- اقتصادی حافظ این نابرابری واقعی و هولناک باشد که امروزه بیش از هر زمان دیگر در تاریخ بشریت شاهد آن می باشیم، آن گفتار حقوق بشری نارسا باقی خواهد ماند، گاهی مزورانه و در هر حال صوری و ناپیگیر است. زیرا در زمانی که بعضیها تبلیغ نئو- انجیلی (néo-évangiliser – مترجم) می کنند و با جسارت به ترویج آرمانی به نام دموکراسی لیبرالی می پردازند - دموکراسی ای که از دید آنها به خویشتن خود یعنی به آرمان تاریخ بشری نایل آمده است - باید فریاد برآورد که در طول تاریخ زمین و بشر، هرگز حشونت، نابرابری، محرومیت، قحطی و بنابراین ستم اقتصادی بر این همه از موجودات اعمال نشده است. به جای سرود خواندن برای ظهور آرمان دموکراسی لیبرالی و بازار سرمایه داری در شادمانی پایان تاریخ و به جای جشن گرفتن برای پایان «ایدئولوژیها» و پایان بیانیههای بزرگ رهاییبخش، هیچ گاه نباید این دادهی بدیهی و درشت بینانه ای را که از درد و رنج مشخص و بیشمار بر آمده است، بیاهمیت شمرد: هیچ پیش رفتی هرگز نمی تواند با حرکت از ارقام و آمار، به طور مطلق این حقیقت را نادیده انگارد که هرگز تا کنون این همه انسان روی زمین از زن و مرد تا کودک، تحت ستم و قحطی و نابودی قرار نگرفتهاند. (و عجالتاً و متأسفانه باید مسئله ی سرنوشت زندگانی موسوم به «حیوانی»، زندگی و هستی «حیوانات» در تاریخ را که در ضمن از مسئله ی قبلی نیز تفکیک پذیر نمیباشد، کنار بگذاریم. این مسئله همواره بسیار مهم بوده است و مطرح شدن آن در آینده و در سطحی وسیع غیر قابل احتراز خواهد بود). پیوندی نابهنگام، بدون حزب، میهن، ملیت مشترك… «بین الملل نوین» صرفاً چیزی نیست كه در پی این جنایت ها، در جست و جوی حق بین المللی جدیدی باشد. «بین الملل نوین» پیوندی در هم نوایی، هم دردی و امیدواری است. پیوندی است همواره محرمانه و به تقریب مخفیانه، همان گونه كه حول 1848 به وجود آمد (5). پیوندی است كه بیش از پیش آشكار می شود و نشانه های آشكار شدنش نیز بیش از یك نشان است. پیوندی است نابهنگام، بدون اساسنامه، بدون عنوان، بدون نام و به زحمت عمومی با این كه مخفی نیست. پیوندی بدون قرارداد «out of joint»، بدون هماهنگی، بدون حزب، بدون میهن و ملیت مشترك است (بنابراین، قبل از هر گونه تعیین كنندگی ملی، در حینِ آن و فراسوی آن، پیوندی است بین المللی). پیوندی است بدون شهروندی مشترك و بدون تعلق به طبقه ای. آن چه در این جا بین الملل جدید نامیده می شود، یاد آورنده ی دوستی در ائتلافی بدون نهاد است، در بین كسانی كه اگر حتا به بین الملل سوسیالیستی – ماركسیستی، به دیكتاتوری پرولتاریا و نقش پیامبرانه و فرجام شناسانه ی اتحاد پرولتاریای سراسر جهان دیگر اعتقادی ندارند و یا هیچ گاه نداشته اند، اما با این همه، در الهام گرفتن از حداقل یكی از روح های ماركسیستی ادامه می دهند (چون اكنون می دانند كه بیش از یك روح وجود دارد). با این هدف كه تحت اسلوبی نو، معین و واقعی ائتلاف كنند حتا اگر این ائتلاف دیگر شكل حزبی و یا بین المللی كارگری به خود نمی گیرد. ائتلافی كه در شكل تقابل یا توطئه به نقدِ (نظری و عملی) وضع حقوق بین المللی، مفهوم های دولت و ملت می پردازد. به عبارت دیگر، با هدف نوسازی این نقد و به ویژه در جهت رادیكال كردن آن. دو تفسیر از «تصویر سیاه»، ده آفت، امر سوگ و نوید … امروزه، در باره ی آن چه كه «تصویر سیاه»، ده آفت، امر سوگ و نوید نامیده ایم، نویدی كه آن تصویر سیاه، ظاهراً با توضیح و تشریح، در میان می گذارد، می توان دستِ كم، دو گونه تفسیر ارایه داد. میان این دو تفسیر ناسازگار كه در رقابت با هم اند، چگونه انتخاب كنیم؟ چرا نمی توانیم انتخاب كنیم؟ چرا نباید انتخاب كنیم؟ در هر دو مورد، سرنوشت وفاداری به یك روح از روح های ماركسیسم در اینجا رقم می خورد: به یكی، به این و نه به آن. 1. تفسیر اولی كه هم سنتی ترین و هم ناسازه ترینِ آن است، هم چنان در منطق ایدئالیستی فوكویاما باقی می ماند. اما برای استنتاج دیگری از آن موقتاً این فرضیه را بپذیریم كه نابسامانی های دنیای كنونی ما چیزی جز میزان شكاف بین واقعیت تجربی از یكسو و ایده آل نظم دهنده از سوی دیگر نیست. چه این ایده آل را بسان فوكویاما تعریف كنیم و چه آن را دقیق تر كرده و مفهومش را تغییر دهیم، ارزش و بداهت این آرمان با نارسایی تاریخی واقعیت های تجربی به خطر نمی افتند. بدین سان، حتا با این فرض ایده آلیستی، برای افشای آن شكاف و یا تقلیل آن، برای تطبیق «واقعیت» با «ایده آل» در جریان فرایندی كه ضرورتاً پایان ناپذیر است، توسل به روحی از نقدِ ماركسیستی امر عاجلی می باشد و باید بی نهایت ضروری باقی بماند. این نقد ماركسیستی، اگر چنان چه قادر باشیم آن را با شرایط جدید تطبیق دهیم، می تواند پویا باقی بماند، مثلاً در زمینه هایی چون شیوه های جدید تولید، از آنِ خود كردن (6)ِ توانایی ها و دانش های اقتصادی و فنی-علمی، شكل های صوری قضایی، گفتار و كردار حقوق ملی و بین المللی و مسایل جدید در باره ی شهروندی، ملیت و… 2. تفسیر دومی از تصویر سیاه تابع منطق دیگری است. فرای «واقعیت ها»، فرای به اصطلاح «شواهد تجربی» و فرای آن چه كه با ایده آل ناسازگار می باشد، مساله این است كه در پاره ای از گزاره های اساسی اش، خودِ مفهوم ایده آل را باید به زیر سوال برد. دامنه ی آن به عنوان مثال می تواند در بر گیرنده ی مسایلی از این دست باشد: تحلیل اقتصادی از بازار، قوانین سرمایه و انواع سرمایه ها (مالی، نمادی یعنی بنابراین طیف های مختلف آن)، تحلیل از دموكراسی پارلمانی لیبرالی، از شیوه های نمایندگی و انتخابات، از مفهوم اصلی حقوق بشر، زن و كودك، از مفهوم های جاری برابری، آزادی و بویژه برادری (كه بیش از همه سوال برانگیز است) و یا از مساله منزلت انسان و روابط میان انسان و شهروند. در عین حال، دامنه ی به زیر سوال كشیدن می تواند تقریباً تمامی مفهوم های ایده آل را در بر گیرد، حتی مفهوم انسان را (و بنابراین مفهوم آن چه كه الهی و یا حیوانی است) و مفهوم معینی از دموكراسی را كه پیش شرط آن است (و البته نمی گوییم هر دموكراسی و یا باز هم دقیق تر دموكراسی ای كه باید فرا رسد (7)). بدین سان، حتا با این فرضیه ی آخری، وفاداری به میراث یك روح ماركسیستی چون تكلیف باقی می ماند. من بر فضیلت سیاسی امر خلاف زمانه باور دارم این ها دو دلیل متفاوت برای وفادار ماندن به روحی از ماركسیسم هستند. نباید آن ها را با هم جمع زد بلكه در هم تنید. آن ها، در جریان استراتژی پیچیده ای كه بی وقفه باز سنجی می شود، باید خود را درگیر نمایند. سیاسی شدن مجددی در كار نخواهد بود. سیاستی از نوع دیگر به وجود نخواهد آمد. بدون این استراتژی، هر یك از این دو دلیل نامبرده می تواند به سخت ترین شرایط و حتی اگر بتوان گفت به بد تر از بد انجامد یعنی به نوعی ایدئالیسم تقدیر گرایانه و یا به فرجام شناسی انتزاعی و جزمی در برابر نابسامانی جهان. پس این كدام روحی از ماركسیسم است؟ تصور این كه چرا ما با تاكید بر روحی از ماركسیسم، رضایت خاطر ماركسیست ها و حتا به نسبت بیشتری دیگران را فراهم نمی آوریم، ساده می باشد. بویژه اگر منظور خود را روشن كنیم و به گوش برسانیم كه این منظور ناظر بر روح های ماركس در كثرت شان می باشد، به معنای طیف ها، طیف های نابهنگام كه نباید طرد شان كرد، بلكه آن ها را تمیز داد و برگزید، مورد نقد قرار داد، در پیش خود حفظ كرد و بازگشت شان را هموار نمود. البته هیچ گاه نباید از دیده پنهان بماند كه اصل گزینشی كه در میان «اشباح» نقش راهنما و برقرار كردن سلسله مراتب را ایفا می كند، به نوبه ی خود و ناگزیر دست به عمل طرد هم خواهد زد. او حتا نابود هم خواهد ساخت. در شب بیداری و در مراقبت از اجدادش تا از دیگران. بیشتر در این لحظه ی معین تا در زمانی دیگر. به دلیل فراموش كاری (و مهم نیست از روی گناه باشد و یا بی گناهی)، به علت سپری شدن موعد قانونی مجازاتِ تجاوز به عنف و یا به دلیل قتل، این شب بیداری حتا می تواند اشباح نوینی بی آفریند، اما در وهله ی نخست با گزینش در میان اشباح موجود، در بین نزدیكان و خودی ها، پس با كشتن مردگانی. و این، قانون تناهی است، قانون تصمیم گیری و مسئولیت پذیری برای موجودات متناهی یعنی تنها برای زنده های میرنده ای كه نزد آن ها تصمیم گرفتن، گزینش، مسئولیت پذیری، معنایی دارد، معنایی كه باید از آزمونِ تصمیم ناپذیری (8) بگذرد. بدین خاطر است كه گفتار ما در این جا به دل كسی نمی نشیند. لیكن در كجا آمده است كه انسان تنها برای خوشایند دیگری باید چیزی بگوید، بی اندیشد و یا بنویسد؟ و باید ما را خیلی بد فهمیده باشد آن كس كه در این رفتار پر مخاطره ی ما در این جا گونه ای پیوستن – دیررس – به – ماركسیسم را تشخیص دهد. راست است كه امروز، در این جا و در حال حاضر، دعوت به خلاف زمان و خلاف جریان در شكل پدیدار نابهنگامی كه آشكار تر و عاجل تر از همیشه است، كمتر از هر زمان دیگری برای من نامحسوس می باشد. اما از هم اكنون می شنوم: « درود بر ماركس! حالا وقتِ آن است؟ » و یا از سوی دیگر « سر انجام وقتش رسید، اما چرا آن قدر دیر؟ ». من بر فضیلت سیاسی امر خلاف زمانه باور دارم. و اگر امر خلافِ زمانه ای دارای اقبال كم و بیش حساب شده ای نباشد كه سر وقت فرا رسد، در این صورت زودرس بودن یك استراتژی (سیاسی یا چیز دیگری) باز هم می تواند شهادت دهد و دقیقاً در باره ی عدالت، یا حداقل در مورد عدالتی كه مطالعه می شود و ما در بالا گفتیم كه باید به دگر سازی قاعده ی آن پرداخت، عدالتی كه به حق و حقوق تقلیل نمی یاید. اما این انگیزه ی اصلی ما را در این جا تشكیل نمی دهد و سرانجام می بایست با ساده نگری این شعار ها قطع رابطه كرد. آن چه كه مسلم است، این است كه من ماركسیست نیستم، همان طور كه مدت ها پیش، به خاطر آوریم، فردی این جمله را گفته بود و انگلس آن را از حافظه ی خود نقل كرد. آیا هنوز می بایست به مرجعیت ماركس توسل جوییم تا بتوانیم بگوییم: «من ماركسیست نیستم»؟ با چه معیاری یك گفته ی ماركسیستی را می توان تشخیص داد؟ و چه كسی می تواند هنوز بگوید كه «من ماركسیست هستم»؟ Copyright: gooya.com 2016
|