چهارشنبه 20 آبان 1383   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

فصلی از اشباح مارکس، ژاک دریدا، ترجمه از شیدان وثیق

در برابر تمامی محافظه کاری ها و جزمیت های عصر ما، در برابر نئو لیبرالیسم فاتح و مارکسیسم های مبتذل، که هر کدام به نوبه خود و به گونه ای مارکس و مارکسیسم را به خاک سپرده و هم چنان به خاک می سپارند... دریدا می خواهد در این جا، از روحی از میان روح های مختلف و گاه متضاد مارکس، خوانش دیگری را افتتاح کند. خوانشی نه صرفاً فلسفی و نه، البته، آئین پرستانه! بلکه انقلابی، ساختارشکنانه، نقادانه و خودنقادانه که انصراف از آن امکان پذیر نیست

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




ژاک دریدا
ژاک دریدا

cvassigh@wanadoo.fr

فصل سوم
فرسودگی ها
(تصویر جهانی که سن ندارد)

« شاعر: مدتی مدید است که شما را ندیده­ام، راستی، از اوضاع دنیا چه خبر؟ نقاش : خراب است آقا، و هر چه پا به سن می ­گذارد، خراب ­تر می­ شود.»

« باید فریاد برآورد که در طول تاریخ، هرگز حشونت، نابرابری، محرومیت، قحطی و بنابراین ستم بر این همه از موجودات اعمال نشده است.»

« استمرار در الهام گرفتن از روحی از ماركس و وفاداری به آن چیزی خواهد بود كه همواره از ماركسیسم در بنیان و از ابتدا یك نقد رادیكال ساخته است، یعنی روشی كه آمادگی انتقاد از خود را دارد. این نقد اصولاً و صریحاً از خود می خواهد كه راه تغییر و دگرگون سازی خود، راه ارزش یابی مجدد از خود و راه تفسیر دوباره ی خود را باز بگذارد.»

« مسئولیت در این جا بار دگر، مسئولیتِ وارث است. چه بخواهند، چه بدانند و یا ندانند، همه ی انسان های كره ی ارض، امروز به میزانی وارثان ماركس و ماركسیسم هستند، وارثان پروژه و یا نوید مطلقاً بی همانندی در شكل فلسفی و علمی اش. شكلی كه اصولاً غیر مذهبی است، مذهب به معنای اثباتی آن، اسطوره ای نبوده، پس ملی نیز نمی باشد.»
----------------------------

مقدمه ی کوتاه مترجم

اشباح ماركس، با عنوان دوم: وضع دِین، امر سوگ و بین الملل جدید، یازده سال پیش، در سال 1993 (1372)، انتشار یافت.

در این اثر «سیاسی» خود، و به ویژه در فصل سوم آن که در زیر می خوانید، دریدا از دریچه ی فلسفه ی سیاسی نگاهی به «سیاست»، «اوضاع خراب دنیا»، « ده آفت نظم نوین جهانی» و «اشباحی» که در جهان کنونی ما « در گشست و گذارند» (هشت کلمه ی اول مانیفست) می اندازد.

دریدا، در اشباح مارکس، در پی احیأ اندیشه ی مارکس نیست. « بازگشت به مارکس » دیگری در کار نیست. خاصه، مارکسی همانند خود، ثابت و ابدی... زیرا که مارکس در این جا « بیش از یک روح دارد ». اما اشباح مارکس به دو معناست: یکی، روح های خودِ مارکس هستند، روح های «متن» مارکسیسم که دریدا به دفع پاره ای و جذب نقادانه ی یکی از آن ها می پردازد. معنای دیگر، آن اشباحی اند که مارکس همواره در پی دفعشان بود و هم چنان امروز نیز در شکل های مختلف حضور دارند.

در برابر تمامی محافظه کاری ها و جزمیت های عصر ما، در برابر نئو لیبرالیسم فاتح و مارکسیسم های مبتذل، که هر کدام به نوبه ی خود و به گونه ای مارکس و مارکسیسم را به خاک سپرده و هم چنان به خاک می سپارند... دریدا می خواهد در این جا، از روحی از میان روح های مختلف و گاه متضاد مارکس، خوانش دیگری را افتتاح کند. خوانشی نه صرفاً فلسفی و نه، البته، آئین پرستانه! بلکه انقلابی، ساختارشکنانه، نقادانه و خود نقادانه که انصراف از آن امکان پذیر نیست.

لیک، اشباح نابهنگام مارکس زمانی باز گشته اند که « زمانه از کوره در رفته است. اوضاع دنیا خراب، تصویر آن تیره و تار و به تقریب گویی سیاه است». دریدا «ده آفت نظم نوین جهانی» را بر می شمرد وتحلیل می کند... و از الزام و ابرام مقاومت و مبارزه با آن ها سخن می راند... با رفتن به پیشواز «رویداد». رویدادِ همواره پیش بینی نشده که بی موقع «فرا می رسد»، رویداد، چون نام دیگر «نابهنگامی»، چون «امر سوگ»، چون «ساختار شکنی»، چون «نوید»،... چون «بین الملل جدید»...چون...

چند تذکر:

ترجمه ی ادبیات دریدایی به زبان فارسی کار شاقی است اگر ممکن باشد. زیرا دریدا واژگان خاص خود را دارد به طوری که حتا در زبان فرانسه، که زبان اصلی کتاب هایش است، واژه سازی و مفهوم سازی های او را باید دوباره و چند باره «ترجمه» و تفهیم کرد. در این فصل از کتاب، با نمونه هایی از این واژگان بدیع رو به رو خواهم شد که برگردان آن ها به فارسی بسی دشوار است. از این رو، ترجمه ای را که در زیر می خوانید، باید به حساب تلاشی اولیه گذاشت که خالی از نقص و ایراد و خطا و بد فهمی نیست.

باشد، به همت کوشندگان فارسی زبان در حوزه ی فلسفه (و فلسفه ی سیاسی)، فرا رسیدن آن «رویداد» ی که «نوید» بخش تکوین و توسعه ی هر چه بهتر و بیشتر و ژرف تر ادبیات فلسفی (و فلسفه سیاسی) به زبان فارسی باشد.


عنوان های این فصل، همه از من است. در متن اصلی عنوان گذاری نشده است.

همه ی کلمات با حروف ایتالیک از دریداست.
یادداشت های دریدا با علامت ستاره * مشخص شده اند: بطور مثال: (*11).
یادداشت هایی که علامت ستاره ندارند از من است: بطور مثال: (21).
پارانتز ها هر جا که با تأکید مترجم نیامده از دریدا است.
جمله های انگلیسی در متن از دریداست و ترجمه نشده اند (همان طور که به فرانسه نیز ترجمه نشده اند).
-------------------------------------------------------------------------------

فرسودگی ها
(تصویر جهانی که سن ندارد)

« از اوضاع دنیا چه خبر؟... خراب است آقا...»

«the time is out of joint». اوضاع دنیا خراب است، فرسوده شده است، اما فرسودگی آن به حساب نمی ­آید. کهولت یا جوانی، دیگر برای هیچ کس اهمیت ندارد. دنیا بیش از یک سن دارد. حساب میزانِِِ را از دست داده ایم. دیگر حساب و کتاب فرسودگی را نداریم. دیگر آن را به مثابه ­ی سنی واحد در پیش ­رفت تاریخ مورد توجه قرار نمی ­دهیم. نه بلوغ است، نه بحران و نه حتا احتضار. چیزی دیگر است. آن چه که رخ می ­دهد بر خودِ سن حادث می ­شود تا بر نظم فرجام­ شناسانه ­ی تاریخ ضربه فرود آورد. آن چه که می ­آید، آن جا که بی ­موقع ظاهر می ­شود، بر خود زمانه حادث می ­شود، لیکن به­هنگام فرا نمی ­رسد. نابهنگام است the time is out of joint. این زبان نمایش ­نامه است. زبان هاملت در تماشاخانه ­ی جهان، تاریخ و سیاست. زمانه از کوره در رفته است. همه چیز و بیش از همه خودِ زمانه بی ­قاعده، ناجور و وارفته می ­ماند. روزگار بسیار بدی است و دنیا به میزانی که سنش بالا رفته و می­رود، فرسوده ­تر می­شود، همان طور که نقاش نیز در آغاز نمایش تیمون آتنی Timon d´Athènes (که نمایش نامه ی مارکس نیز می تواند باشد، این طور نیست؟) بیان کرده است. زیرا این بار، گفته ­ی نقاش است و گویی در باره­ی نمایشی صحبت می کند و یا در برابر تصویری قرار دارد:

How grows the world? - It wears, sir, as it grows

در ترجمه ­ی فرانسوا- ویکتور هوگو آمده است:

شاعر: مدتی مدید است که شما را ندیده­ام، راستی، از اوضاع دنیا چه خبر؟

نقاش : خراب است آقا، و هر چه پا به سن می ­گذارد، خراب ­تر می­ شود.

این فرسودگی در هنگام بسط و توسعه، در حینِ خودِ رشد، یعنی در دوران جهانی شدن جهان، فرایندی نیست که به صورت عادی، به ­هنجار و با قاعده جریان داشته باشد. این فرسایش، مرحله ­ای از رشد و توسعه نیست، بحرانی مضاعف بر بحران­های دیگر نیست، بحران رشد نیست چون که رشد چیزی بد است (it wears, sir, as it grows). این دیگر یک «پایان- عمر- ایدئولوژی ­ها» نیست، یکی دیگر از آخرین بحران­ های مارکسیسم و یا تازه ­ترین بحران سرمایه­ داری نیست.

اوضاع دنیا خراب است، تصویر آن تیره و تار و به تقریب گویی سیاه.

ساختار جدیدی از واقعه و شبح مندی آن

اکنون فرضیه ­ای طرح کنیم. فرض کنیم که مانند نقاش در تیمون آتنی و به دلیل کمبود وقت (می­دانیم که نمایش­نامه یا پرده­ ی نقاشی همواره ناشی از «کمبود وقت» است)، تنها می ­توانیم طرحی برای نقاشی بریزیم. یعنی تصویری سیاه روی تخته ­ی سیاه بکشیم. می توان از علم رده ­بندی استفاده کرد و یا تصویر را متوقف کرد: در سر فصل می­ آید: «the time is out of joint» یا «آن چه که در دنیای امروز در وضعی بسیار بد به سر می­برد». ما شکلی بی ­طرفانه به این سرفصل متعارف داده­ایم تا از سخن گفتن در باره­ ی بحران که مفهومی است بسیار ناقص اجتناب ورزیم و هم چنین از انتخاب میان بدی به مثابه ­ی درد و رنج و بدی به معنای ستم و جنایت احتراز جوییم.

بر این سرفصل و برای تکمیل تصویر سیاهِ ممکن، تنها چندین عنوان جزیی اضافه خواهیم کرد. این عنوان­ها کدامند؟

پرده­ی کژویkojévien از اوضاع جهان و ایالات متحده ­ی آمریکا پس از جنگ حتا در آن زمان تکان دهنده به شمار می­رفت. خوش­باوری ملون به گستاخی بود، جسورانه بود در آن زمان طرح این مطلب که : «تمام اعضای یک جامعه ­ی بدون طبقه از هم اکنون می ­توانند صاحب هر چیزی شوند که باب طبعشان است و در عین حال به اندازه­ای کار کنند که باب میلشان باشد».

اما امروز چه باید فکر کرد در باره ­ی آن کوته ­نظریِ خدشه ناپذیر که سرود ظفرنمون سرمایه ­داری یا لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی و «جهانی شدن دموکراسی لیبرالی غربی به مثابه­ ی نقطه ­ی پایان حکومت بشری» و یا «پایان معضل طبقات اجتماعی» را می ­سراید؟ تنها وقاحت یک وجدان آسوده با افکاری مالیخولیایی می ­تواند بنویسد و یا بقبولاند که «هر آن چه که همیشه و در همه جا مانع به رسمیت شناختن متقابل شأن و کرامت انسان ­ها می ­شد، امروز توسط تاریخ مطرود و مدفون شده است.» (*1)

برای تسهیل کار، موقتاً می­پردازیم به تقابل سپری شده میان جنگ داخلی و جنگ بین­المللی. تحت عنوان جنگ داخلی، آیا باید از نو به خاطر آورد که دموکراسی لیبرالی در شکل پارلمانی آن هیچ گاه تا این اندازه در اقلیت و انفراد نبوده است، هیچ گاه تا امروز و تا این حد دچار سوء کارکرد (dys-fontionnerment - مترجم) در کشورهای موسوم به دموکراسی­ های لیبرالی نشده است؟ احراز نمایندگی توسط انتخابات با زندگی پارلمانی نه تنها به صورتی که همواره و تا کنون رایج بوده است توسط ساز و کارهای اجتماعی- اقتصادی منحرف شده است بلکه بیش از پیش در فضای عمومی عمیقاً دگرگون شده، به طرزی بد عمل می ­کند. فضای دگرگون شده توسط دستگاه­های تکنیکی- رسانه­ای- انتقالی از راه دور، توسط کثرت و تناوب اطلاعات و ارتبطات و توسط آرایش و سرعت نیروهایی را که نمایندگی می­کنند. همین طور نیز و نتیجتاً توسط شیوه­هایی نوینی که این دستگاه­ها در تصاحب امور به کار می گیرند، ساختاری جدید از واقعه و شبح ­مندی آن تولید می­کنند ( و در آن واحد اختراع می­کنند و به دنیا می­آورند، افتتاح می کنند و متجلی می­کنند و به وقوع می­رسانند و آشکار می­سازند و این واقعه- شبح­سازی در مکانی صورت می­گیرد که دستگاه­های اطلاعات- ارتباطی از پیش در آن جا بوده­اند بدون آن که در آن جا حضور داشته باشند، پس موضوع بحث در این جا مفهوم تولید در مناسباتش با شبح است).

این دگردیسی تنها شامل حال وقایع نیست بلکه خود مفهوم «واقعه»، مفهوم حادثه یا روی ­داد را نیز در بر می ­گیرد. مناسبات میان شور و تصمیم و یا به عبارتی کارکردِ خود حکومت نیز تغییر کرده است. نه تنها در شرایط فنی این کارکرد، زمان آن، فضای آن و سرعت آن، بلکه بدون آن که حقیقتاً متوجه شویم، در خود مفهموم آن نیز تغییر به وجود آمده است. به یاد آوریم که دگرگونی­های تکنیکی، علمی و اقتصادی از همان دوره ­ی بعد از جنگ جهانی اول در اروپا ساختار توپولوژیکِ respublica، فضای عمومی و افکار عمومی را در هم ریخت. اما این دگردیسی ­ها تنها روی ساختار توپولوژیک تأثیر نمی­گذاشتند. آن­ها حتا راه پیش ­فرض توپولوژی را کم ­کم مسئله ­انگیز می ­ساختند. یعنی وجود مکانی را و بنابراین پیکره­ای قابل تشخیص و تثبیت توسط زبان، چیزی عمومی یا آرمانی اجتماعی را. آن­ها به قول معروف با به بحران کشیدن دموکراسی لیبرالی، پارلمانی و سرمایه ­داری، راه را برای توتالیتاریسم هموار می ­سازند، سه توتالیتاریسمی که سپس با هم متحد می ­شوند، مبارزه می ­کنند و یا با هزار و یک شکل باهم ترکیب می ­شوند.

سیاستمدار حرفه ای... ساختاراً بی کفایت

اما امروزه این دگرگونی­ها به طرز غیر قابل تشخیص و در ابعادی وسیع گسترش یافته ­اند به طوری که چنین روندی را نمی توان با توسعه ­افزایی توضیح داد چنان چه تحت این نام رشدی منسجم و ممتد را در نظر داشته باشیم. آن چیزی را که دیگر نمی توانیم به سنجیم، شکافی است که ما را از هم اکنون از قدرت­ های رسانه ­ای دور می ­سازد. قدرت هایی که در سال­ های 1920 یعنی پیش از پیدایش تلویزیون فضای عمومی را عمیقاً دگرگون می ساختند، اختیار و نمایندگی منتخبان را تضعیف می ­کردند، گستره ی گفت و گوها و شور و تبادل و تصمیم­ گیری ­های پارلمانی را تقلیل می ­دادند. حتا می­توان گفت که آن نیروها از همان زمان، دموکراسی انتخاباتی و نقش نمایندگی سیاسی را در شکلی که حداقل امروزه می ­شناسیم زیر سوال می­بردند. اگر در تمام دموکراسی ­های غربی، روند عمومی به سوی آن است که سیاستمدارحرفه ­ای و یا فرد حزبی را تحت این عنوان محترم نشمارند، علت آن، این کمبود شخصی و یا آن خطا کاری، این بی ­کفایتی و یا آن افتضاح سیاسی نیست، مواردی که ضمناً امروزه بهتر شناسایی می ­شوند و اخبار آن ­ها وسیعاً پخش می­ گردد و غالباً نیز نه از پیش ساخته و پرداخته بلکه محصول خود قدرتِ ارتباط جمعی می ­باشد. بلکه علت این است که سیاستمدار بیش از پیش و یا صرفاً به یک شخصیت نمایشی رسانه­های عمومی تبدیل شده است، در زمانی که دگرگونی فضای عمومی دقیقاً به وسیله­ی همین رسانه­ها باعث از دست رفتن بخش اصلی قدرت و کاردانی او شده است که پیش از آن از ساختارهای نمایندگی پارلمانی و دستگاه ­های حزبی مرتبط با آن به دست آورده بود. این توانایی و کاردانی او هر اندازه باشد، سیاستمدار حرفه ­ای طرازکهن امروزه می ­رود به یک شخصیت ساختاراً بی­کفایت تبدیل شود. و این همان نیروی رسانه ­ای است که این ناتوانی و بی ­کفایتی سیاستمدار سنتی را در آن واحد هم محکوم می ­کند و هم تولید می ­کند و هم آن را توسعه می ­بخشد. از یک سو قدرتی مشروع را از او سلب می ­کند که از فضای سیاسی سابق (حزب، پارلمان و غیره) به دست آورده است و از سوی دیگر او را ناگزیر می ­سازد به سایه ­ای ساده، اگر نه به عروسکی، تبدیل شود در صحنه­ ی نمایش سخن­پردازی ­های تلویزیونی. او را یک بازیگر سیاسی تصور می ­کردیم ولی بیم آن می­رود و این چیزی آشناست برای ما، که او چیزی بیش از یک بازیگر تلویزیونی نباشد (*2).

اشباح فوج وار بازگشته اند....

به نام جنگ بین­المللی یا داخلی- بین­المللی همواره باید به خاطر آورد که امروزه جنگ ­های اقتصادی، جنگ­ های ملی، جنگ اقلیت ­ها، افسارگسیختگی نژادپرستی و بیگانه ستیزی، درگیری­ های قومی و کشمکش ­های فرهنگی و مذهبی، اروپای موسوم به دموکراتیک و کشورهای جهان را به جان هم می ­اندازند. اشباح فوج ­وار بازگشته ­اند: ارتش­هایی از همه ­ی اعصار، نهفته در لباس های مبدل با نشانه ­های واپس ­گرایانه­ ی شبه ­نظامی و فوق تسلیحاتی پسا مدرن (انفرماتیک، نظارت تام بصری و ماهواره­ای، تهدید اتمی و غیره). تسریع کنیم، فرای این دو نوع جنگ (داخلی و بین­المللی) که حتا دیگر نمی ­توان مرز میان آن­ها را تشخیص داد، تصویر این فرسودگی فرای فرسایش را سیاه ­تر کنیم. با ترسیم خطی، از احتمالی نام بریم که شور و شعف سرمایه­ داری دموکرات یا سوسیال دموکرات را هم ­سانِ کورترین و هذیانی ­ترین توهمات و یا آشکارترین تزویر در لفاضی ­های صوری یا حقوقی در باره­ی حقوق بشر، می­سازد. موضوع تنها این نخواهد بود که به قول فوکویاما «شواهد تجربی» را جمع زنیم و کافی نخواهد بود که روی انبوه داده­هایی انکارناپذیر انگشت گذاریم که این تصویر می تواند ترسیم یا افشا کند. طرح موجز مسئله حتا به معنای تحلیلی نخواهد بود که لازمه ­ی آن پرداختن به همه­ ی جهات آن باشد. بلکه به مفهوم تفسیر دو گانه می­باشد یعنی خوانش هایی را این تصویر می ­طلبد که با هم در رقابت باشند و ما را به مشارکت در آن­ها ناگزیر کنند. اگر از ابتدا اجازه می­داشتیم در یک پیام تلگرافی ده نکته ­ای آفت های ناشی از «نظم نوین جهانی» را نام ببریم احتمالاً امکان این می ­بود که نکته ­های زیر را برشمریم :

ده آفتِ «نظم نوین جهانی»

1- بی ­کاری. این بی ­نظمی کم و بیش حساب شده­ی بازار جدید، تکنولوژی­های جدید و جنگ رقابتی نوین جهانی، بدون تردید، همانند کار و تولید، شایسته ­ی نامی دیگر است. به ویژه آن که دورکاری (کار کردن از راه دور- مترجم) واقعیتی را تثبیت می ­کند که هم شیوه­های سنتی و هم تقابل مفهومی میان کار و غیرکار، میان فعالیت و شغل و غیرآن­ها را مغشوش می ­سازد. این بی ­نظمی منظم هم تحت انقیاد می ­باشد، هم مورد محاسبه قرار می ­گیرد و هم «اجتماعی» گردیده است یعنی غالباً مورد انکار قرار می­گیرد و هم غیرقابل پیش­بینی می­باشد، همانند رنج، رنجی که باز هم بیش ­تر رنج می ­کشد زیرا سرمشق­ها و زبان مأنوسش را از دست داده است، از لحظه ای که دیگر خویشتن را در نام کهنه شده ­ی بی ­کاری و در صحنه­ ای که از مدت ­ها پیش نام ­گذاری کرده است، نمی شناسد. نقش بی ­فعالیتی اجتماعی و بی ­کاری و یا زیر اشتغال وارد عصری نوین شده است. سیاستی دیگر را می­ طلبد و مفهومی دیگر را. «بی ­کاری نوین» در شکل ­های تجربی و چگونگی محاسبه ­اش به همان اندازه با بی ­کاری تشابه­ ی کم دارد که آن چه در فرانسه ­ی امروز فقر جدید می ­نامند می ­تواند با فقر تشابه داشته باشد.

2- طرد انبوه شهروندان بی­خانمان (homeless) از هر گونه مشارکت در زندگی دموکراتیک کشورها، اخراج و یا تبعید آن همه پناهجوی از وطن ­رانده و مهاجر به بیرون از سرزمین هایی که ملی نامیده می ­شوند، خبر از تجربه­ ای نوین از مرزها و هویت ملی و مدنی می­دهند.

3- جنگ اقتصادی بی ­رحمانه ­ای میان کشور های اتحادیه ­ی اروپا، میان آن­ها و کشورهای اروپای شرقی، میان اروپا و ایالت متحده آمریکا و میان اروپا، ایالات متحده و ژاپن درگیر است. این جنگ بر همه چیز و نخست بر سایر جنگ ­ها فرمان می ­راند زیرا حاکم بر تفسیر عملی و اجرای نا پی­گیر و نابرابرانه ­ی حقوق بین­المللی است. در این مورد می ­توان نمونه­ هایی فراوان در دهه ی گذشته پیدا کرد.

4- ناتوانی در تسلط یافتن بر تضادها در مفهوم، هنجارها و واقعیت بازار لیبرالی. (موانع ایجاد شده توسط سیاست­های حمایتی و رقابت دولت­ های سرمایه ­داری در دخالت ­گری برای حمایت از اتباع ملی خود، از غربی­ها و یا به طور کلی از اروپائیان در مقابل دستمزدی ارزان که غالباً از حمایت اجتماعی مشابه بر برخوردار نمی ­باشد). چگونه می توان در بازار رقابت جهانی از منافع خاص خود دفاع کرد و در عین حال ادعای حراست از «دستاوردهای اجتماعی» خود را نمود و...؟

5- تشدید بدهی خارجی و سایر ساز و کارهای مشابه و مرتبط با آن بخشی عظیم از بشریت را به گرسنگی و یا درماندگی می ­رانند. به این ترتیب که سمت و سوی آن­ها در جهت طرد هم ­زمان انسان­ها از بازاری می­باشد که چنین منطقی در پی گسترش آن است. این نوع تضادها محصول نوسان ­های سیاست­های منطقه ­ای می ­باشند حتا اگر این سیاست­ها همراه با گفتار در باره­ی رشد دموکراسی (دموکراتیزاسیون – مترجم) و حقوق بشر باشند.

6- صنعت و تجارت تسلیحات (در حد «متعارف» آن و یا پیچیده ­ترین تکنولوژی ­های از راه دور) نقش تنظیم کننده­ی متعارف را در پژوهش­های علمی، در اقتصاد و در اجتماعی شدن کار ایفا می­کنند. مگر از طریق یک انقلاب تصورناپذیر، نمی­توان تولید و تجارت اسلحه را متوقف کرد و یا کاهش داد بدون آن که با خطرهای بزرگ و در وهله­ ی اول با تشدید بی ­کاری مورد بحث مواجه نشد. و اما قاچاق اسلحه تا میزانی (محدود) که بتوان تازه آن را از تجارت «متعارف» تمیز داد، مقام اول را پیش از قاچاق مواد مخدر که همیشه با آن دیگری بیگانه نیست، احراز می­کند.

7- توسعه (Dissémination «بذرافشانی» - مترجم) تسلیحات اتمی در خود کشورهایی که می ­گویند خواهان محدود کردن آن هستند، همان طور که تا مدت­ها به وسیله­ ی ساختارهای دولتی قابل کنترل بود، دیگر امکان ­پذیر نیست. رشد تسلیحاتی نه تنها از کنترل دولتی خارج شده بلکه بازار علنی اسلحه را نیز لبریز کرده است.

8- جنگ­های قومی (آیا هرگز نوعی دیگر از جنگ وجود داشته است؟) که با وهم و مفاهیم عتیق هدایت می­ شوند، رو به افزایش و تکثراند. وهمِ مفهومیِ fantasme conceptuel و بدوی نسبت به قومیت، دولت- ملت، حاکمیت ملی، مرزهای کشوری، خاک و خون. کهنه ­گرایی به خودی خود چیز بدی نیست و بدون تردید از نیروی ذخیره ا­ی تقلیل ­ناپذیر برخوردار است. اما چگونه می ­توان منکر آن شد که وهم مفهومی بیش از هر زمان دیگر - اگر بشود گفت- به وسیله ­ی روند انفصالِ ناشی از تکنیک­های از راه دور، و در خود زمینه­ ی هستی- موقعیت- شناسی مفروض، کهنه و نسخ شده است. منظور ما از هستی- موقعیت- شناسی ontopologie) – مترجم)، اصلی اولیه است که ارزش هستی شناختی هستی حاضر (کس- on) را به صورتی انفکاک ­ناپذیر، با موقعیت و وضعیتِ آن و با مکانی topos) – مترجم) پیوند می ­دهد که به طرزی ثابت و قابل تعریف تعیین می­شود. (Topos، به معنای سرزمین، خاک، شهر و پیکره به طور کلی است). روند انفصال چون به طرز نا متعارف و بیش از پیش متمایز و پرشتاب توسعه می ­یابد (این همان شتابی است که فراسوی قواعد سرعت، فرهنگ بشری را تا کنون مطلع ساخته است)، به طریق اولی به اصل و ریشه­ها بر می ­گردد یعنی به همان اندازه «کهنه» است که کهنه ­گرایی­ای که از ابتدا بیرونش می ­راند. این در واقع شرط مساعد برای برقرار کردن ثباتی است که روند انفصال پیوسته به جریان می ­اندازد. هر استواری در یک مکان به معنای تثبیت و رسوب است. پس می ­بایست که تمایز différance) – مترجم (1) ) محلی یا فاصله ­گذاری (2) ناشی از جا- به- جا شدن (3)، حرکتی آفریند، جاسازی کند و مکان دهد. هر ریشه ­دوانی ملی، به عنوان مثال، در ابتدا در خاطره یا اضطراب مردمی ریشه می ­دواند که جا- به- جا شده­اند و یا جا- به- جا پذیرند. «out of joint» تنها زمان نیست بلکه فضا نیز هست، فضایی در زمان، فاصله ­گذاری.

9- قدرت فزاینده ی دولت- شبح­ها. چگونه می­توان قدرت فزاینده و بی حد و حصر و بنابراین جهانی این دولت- شبح­ها که فوق­العاده مؤثر و خالصانه سرمایه ­داری هستند یعنی قدرت مافیا و شرکت عاملان مواد مخدر در تمام قاره­ها و از جمله در کشورهای سابق اروپای شرقی به اصطلاح سوسیالیستی را نادیده گرفت؟ این دولت- شبح­ها در همه جا نفوذ کرده و خود را عادی جلوه می­دهند، تا حدی که دیگر نمی­توان به دقت آن­ها را از هم تمیز داد و یا حتا آشکارا آن­ها را از فرایند های دموکراتی کردن تفکیک کرد. (به عنوان مثال صحنه ­ای را در نظر بگیریم که طرح ساده و تلگرافی آن عبارت است از تاریخ یک مافیای- سیسیلی- به ستوه آمده- توسط- فاشیسمِ- دولت- موسولینی- که- نتیجتاً- به طور- فشرده- و- سمبولیک- با- متفقینِ- اردوگاه- دموکراسی- در- دو طرف- اقیانوس - اطلس- متحد می­شود- و همچنین- در- نوسازی- دولتِ- دموکرات- مسیحی- ایتالیایی- که- امروز- در- یک شکل­بندی- نوین- از- سرمایه- وارد شده است- شرکت میکند و حداقلی که می­توان در باره­ی این شکل­بندی نوین سرمایه گفت این است که بدون اهمیت دادن به تبارنامه ­ی آن، چیزی دستگیرمان نخواهد شد). تمام این رخنه کردن­ها اصطلاحاً «بحرانی» را می­گذرانند و بدون تردید به ما اجازه می­دهند تا در باره­ی آن ها صحبت و تحلیلی را آغاز کنیم. این دولت- شبح­ها نه تنها بافت اجتماعی- اقتصادی و گردش عمومی سرمایه را بلکه همچنین نهادهای دولتی و بین المللی را نیز مورد تهاجم قرار داده­اند.

10- حقوق بین­المللی. زیرا به ویژه و باز هم به ویژه باید وضع کنونی حقوق بین­المللی و نهادهای آن را مورد تحلیل قرار داد. این نهادهای بین­المللی با وجود پیش ­رفت انکارناپذیرشان و با وجود این که به صورتی خوش اقبال کمال ­پذیر می ­باشند، حداقل از دو محدودیت رنج می ­برند. اولین و بنیادی­ترینِ آن­ها ناشی از آن است که قواعد، اساس­نامه و تعریف رسالت آن­ها وابسته به فرهنگ تاریخی معین است. آن­ها را نمی ­توان از پاره­ای از مفاهیم فلسفی اروپایی تفکیک کرد و مشخصاً از مفهومی از حاکمیت دولتی یا ملی که تبارنامه ­ی آن هر چه مناسب ­تر و نه تنها در شکل نظری- حقوقی یا نظریه ­پردازانه بلکه به طور مشخص، عملی و عملاً روزمره، آشکارا در حال بسته شدن است. محدودیت دیگر پیوندی فشرده با اولی دارد: این حقوق بین­المللی که در زمینه ی اجرایی مدعی جهان شمولی است، وسیعاً تحت سلطه­ی تعدادی از دولت- ملت ­های مشخص قرار دارد. به تقریب، همواره قدرت تکنیکی- اقتصادی و نظامی این دولت­ها است که تدارک می ­بیند و به مورد اجرا می ­گذارد و به عبارت دیگر تصمیم می ­گیرد و یا همان طور که به انگلیسی می­گویند تکلیف را مشخص می­کند. هزار و یک نمونه ­ی تازه یا کمتر تازه در مورد مشاوره­ها و قطع ­نامه ­های سازمان ملل و یا در باره­ی به اجرا درآوردن آن­ها («enforcement») این حقیقت را به فراخ ثابت می­کند که نا انسجامی، نا پیگیری و نابرابری دولت ها در برابر قانون و سیادت طلبی متکی به قدرت نظامی بعضی دولت­ها در خدمت به حقوق بین­المللی، همان چیزی است که هر ساله و روزانه باید مورد توجه قرار گیرد (*3).

این داده­ها در بی­اعتبار ساختن نهادهای بین­المللی کفایت نمی­دهند. عدالت بر عکس ایجاب می ­کند که به بعضی از کسانی که در جهت تکمیل و رهایی این نهادها همت می ­گمارند، احترام بگذاریم. نهادهایی که هرگز نباید چشم امید از آن­ها فرو بست. و این گونه نشانه­ها هر چند ناچیز، ناسره و مبهم باشند، اما با این همه ایده­ی حق مداخله ­جویی در زمان ما را باید تکریم کرد. مداخله­جویی به نام چیزی که به طور مبهم و غالباً مزورانه بشر دوستی می ­نامند ولی قادر است حاکمیت دولتی را در پاره­ای از شرایط محدود سازد. این نشانه­ها را به فال نیک می ­گیریم و در عین حال هوشیارانه مراقب اِعمال نفوذ و دخل و تصرف­ هایی می ­باشیم که در مورد همین نوآوری­ها به کار گرفته می­شوند.

«بین­الملل نوین» و یک «روح» مارکسیستی

اکنون هر چه نزدیک ­تر باز می­گردیم به موضوع بحث­مان. عنوان جزء گفتار من یعنی «بین­الملل جدید» ارجاع به یک دگرگونی ژرف طی مدت زمان طولانی در حقوق بین­الملل، در مفاهیم و در گستره­ی دخالت ­جویانه­ی این حقوق می­کند. همان طور که مفهوم حقوق بشر آرام آرام طی سده­ها و در پس تکان­های سیاسی- اجتماعی مشخص گردید (در مورد حق کار یا حقوق اقتصادی، حقوق زنان، کودکان و غیره) حقوق بین­المللی نیز اگر دست کم پای­ بند عقیده­ی دموکراسی و حقوق بشری باشد که اعلام می ­کند، باید حیطه ی عمل­کرد خود را تا در بر گرفتن گستره­ی اقتصادی و اجتماعی جهانی و فرای حاکمیت دولت­ها و دولت- شبح­ها که در باره ی ­شان صحبت کردیم، توسعه دهد و متنوع سازد.

بر خلاف ظاهر آن، چیزی را که در این جا می­گوییم صرفاً یک مطلب ضد دولتی نیست چون در شرایطی معین و محدود، آن ابر دولتی (4) که به شکل یک نهاد بین­المللی درآید همواره قادر به تهدید اعمال تصرف ­جویانه و خشونت ­بار بعضی نیروهای اجتماعی- اقتصادی خصوصی خواهد بود. اما بی آن که الزاماً بر تمام گفتار سنت مارکسیستی (که در ضمن پیچیده، تکامل­پذیر و نامنسجم است) در باره­ی دولت و تصاحب آن توسط یک طبقه ­ی حاکم، در باره­ی تمایز میان قدرت دولتی و دستگاه دولتی، در باره­ ی پایان نقش سیاست، «پایان سیاست» یا زوال دولت (*4)، مهر تأیید زده باشیم و از سوی دیگر بی آن که نسبت به ایده­ی مقوله ­ی حقوقی بدگمان باشیم، باز هم می­توان از «روح» مارکسیستی الهام گرفت، جهت نقدِ به اصطلاح خودمختاری قوه­ی قضایی و افشای بی ­وقفه ­ی اِعمال فشار و نظارت بر مقامات بین­المللی توسط دولت- ملت­های مقتدر و توسط تراکم­های سرمایه­ی تکنیکی- علمی، سرمایه ­ی نمادین و سرمایه­ ی مالی، سرمایه ­های دولتی و سرمایه­ های خصوصی.

یک «بین­الملل نوین»، خود را از میان این بحران­های حقوق بین­الملل جست و جو می کند و از هم اکنون محدودیت­های گفتاری در باره­ ی حقوق بشر را بر ملا می ­سازد. یعنی تا زمانی که قانون بازار، «بدهی خارجی»، نابرابری توسعه ­ی تکنیکی- علمی، نظامی- اقتصادی حافظ این نابرابری واقعی و هولناک باشد که امروزه بیش از هر زمان دیگر در تاریخ بشریت شاهد آن می ­باشیم، آن گفتار حقوق بشری نارسا باقی خواهد ماند، گاهی مزورانه و در هر حال صوری و ناپیگیر است. زیرا در زمانی که بعضی­ها تبلیغ نئو- انجیلی (néo-évangiliser – مترجم) می کنند و با جسارت به ترویج آرمانی به نام دموکراسی لیبرالی می ­پردازند - دموکراسی ای که از دید آن­ها به خویشتن خود یعنی به آرمان تاریخ بشری نایل آمده است - باید فریاد برآورد که در طول تاریخ زمین و بشر، هرگز حشونت، نابرابری، محرومیت، قحطی و بنابراین ستم اقتصادی بر این همه از موجودات اعمال نشده است. به جای سرود خواندن برای ظهور آرمان دموکراسی لیبرالی و بازار سرمایه ­داری در شادمانی پایان تاریخ و به جای جشن گرفتن برای پایان «ایدئولوژی­ها» و پایان بیانیه­های بزرگ رهایی­بخش، هیچ گاه نباید این داده­ی بدیهی و درشت ­بینانه ­ای را که از درد و رنج مشخص و بی­شمار بر آمده است، بی­اهمیت شمرد: هیچ پیش ­رفتی هرگز نمی ­تواند با حرکت از ارقام و آمار، به طور مطلق این حقیقت را نادیده انگارد که هرگز تا کنون این همه انسان روی زمین از زن و مرد تا کودک، تحت ستم و قحطی و نابودی قرار نگرفته­اند. (و عجالتاً و متأسفانه باید مسئله ­ی سرنوشت زندگانی موسوم به «حیوانی»، زندگی و هستی «حیوانات» در تاریخ را که در ضمن از مسئله ­ی قبلی نیز تفکیک ­پذیر نمی­باشد، کنار بگذاریم. این مسئله همواره بسیار مهم بوده است و مطرح شدن آن در آینده و در سطحی وسیع غیر قابل احتراز خواهد بود).

پیوندی نابهنگام، بدون حزب، میهن، ملیت مشترك…

«بین الملل نوین» صرفاً چیزی نیست كه در پی این جنایت ها، در جست و جوی حق بین المللی جدیدی باشد. «بین الملل نوین» پیوندی در هم نوایی، هم دردی و امیدواری است. پیوندی است همواره محرمانه و به تقریب مخفیانه، همان گونه كه حول 1848 به وجود آمد (5). پیوندی است كه بیش از پیش آشكار می شود و نشانه های آشكار شدنش نیز بیش از یك نشان است. پیوندی است نابهنگام، بدون اساسنامه، بدون عنوان، بدون نام و به زحمت عمومی با این كه مخفی نیست. پیوندی بدون قرارداد «out of joint»، بدون هماهنگی، بدون حزب، بدون میهن و ملیت مشترك است (بنابراین، قبل از هر گونه تعیین كنندگی ملی، در حینِ آن و فراسوی آن، پیوندی است بین المللی). پیوندی است بدون شهروندی مشترك و بدون تعلق به طبقه ای.

آن چه در این جا بین الملل جدید نامیده می شود، یاد آورنده ی دوستی در ائتلافی بدون نهاد است، در بین كسانی كه اگر حتا به بین الملل سوسیالیستی – ماركسیستی، به دیكتاتوری پرولتاریا و نقش پیامبرانه و فرجام شناسانه ی اتحاد پرولتاریای سراسر جهان دیگر اعتقادی ندارند و یا هیچ گاه نداشته اند، اما با این همه، در الهام گرفتن از حداقل یكی از روح های ماركسیستی ادامه می دهند (چون اكنون می دانند كه بیش از یك روح وجود دارد). با این هدف كه تحت اسلوبی نو، معین و واقعی ائتلاف كنند حتا اگر این ائتلاف دیگر شكل حزبی و یا بین المللی كارگری به خود نمی گیرد. ائتلافی كه در شكل تقابل یا توطئه به نقدِ (نظری و عملی) وضع حقوق بین المللی، مفهوم های دولت و ملت می پردازد. به عبارت دیگر، با هدف نوسازی این نقد و به ویژه در جهت رادیكال كردن آن.

دو تفسیر از «تصویر سیاه»، ده آفت، امر سوگ و نوید …

امروزه، در باره ی آن چه كه «تصویر سیاه»، ده آفت، امر سوگ و نوید نامیده ایم، نویدی كه آن تصویر سیاه، ظاهراً با توضیح و تشریح، در میان می گذارد، می توان دستِ كم، دو گونه تفسیر ارایه داد. میان این دو تفسیر ناسازگار كه در رقابت با هم اند، چگونه انتخاب كنیم؟ چرا نمی توانیم انتخاب كنیم؟ چرا نباید انتخاب كنیم؟ در هر دو مورد، سرنوشت وفاداری به یك روح از روح های ماركسیسم در اینجا رقم می خورد: به یكی، به این و نه به آن.

1. تفسیر اولی كه هم سنتی ترین و هم ناسازه ترینِ آن است، هم چنان در منطق ایدئالیستی فوكویاما باقی می ماند. اما برای استنتاج دیگری از آن موقتاً این فرضیه را بپذیریم كه نابسامانی های دنیای كنونی ما چیزی جز میزان شكاف بین واقعیت تجربی از یكسو و ایده آل نظم دهنده از سوی دیگر نیست. چه این ایده آل را بسان فوكویاما تعریف كنیم و چه آن را دقیق تر كرده و مفهومش را تغییر دهیم، ارزش و بداهت این آرمان با نارسایی تاریخی واقعیت های تجربی به خطر نمی افتند. بدین سان، حتا با این فرض ایده آلیستی، برای افشای آن شكاف و یا تقلیل آن، برای تطبیق «واقعیت» با «ایده آل» در جریان فرایندی كه ضرورتاً پایان ناپذیر است، توسل به روحی از نقدِ ماركسیستی امر عاجلی می باشد و باید بی نهایت ضروری باقی بماند. این نقد ماركسیستی، اگر چنان چه قادر باشیم آن را با شرایط جدید تطبیق دهیم، می تواند پویا باقی بماند، مثلاً در زمینه هایی چون شیوه های جدید تولید، از آنِ خود كردن (6)ِ توانایی ها و دانش های اقتصادی و فنی-علمی، شكل های صوری قضایی، گفتار و كردار حقوق ملی و بین المللی و مسایل جدید در باره ی شهروندی، ملیت و…

2. تفسیر دومی از تصویر سیاه تابع منطق دیگری است. فرای «واقعیت ها»، فرای به اصطلاح «شواهد تجربی» و فرای آن چه كه با ایده آل ناسازگار می باشد، مساله این است كه در پاره ای از گزاره های اساسی اش، خودِ مفهوم ایده آل را باید به زیر سوال برد. دامنه ی آن به عنوان مثال می تواند در بر گیرنده ی مسایلی از این دست باشد: تحلیل اقتصادی از بازار، قوانین سرمایه و انواع سرمایه ها (مالی، نمادی یعنی بنابراین طیف های مختلف آن)، تحلیل از دموكراسی پارلمانی لیبرالی، از شیوه های نمایندگی و انتخابات، از مفهوم اصلی حقوق بشر، زن و كودك، از مفهوم های جاری برابری، آزادی و بویژه برادری (كه بیش از همه سوال برانگیز است) و یا از مساله منزلت انسان و روابط میان انسان و شهروند. در عین حال، دامنه ی به زیر سوال كشیدن می تواند تقریباً تمامی مفهوم های ایده آل را در بر گیرد، حتی مفهوم انسان را (و بنابراین مفهوم آن چه كه الهی و یا حیوانی است) و مفهوم معینی از دموكراسی را كه پیش شرط آن است (و البته نمی گوییم هر دموكراسی و یا باز هم دقیق تر دموكراسی ای كه باید فرا رسد (7)). بدین سان، حتا با این فرضیه ی آخری، وفاداری به میراث یك روح ماركسیستی چون تكلیف باقی می ماند.

من بر فضیلت سیاسی امر خلاف زمانه باور دارم

این ها دو دلیل متفاوت برای وفادار ماندن به روحی از ماركسیسم هستند. نباید آن ها را با هم جمع زد بلكه در هم تنید. آن ها، در جریان استراتژی پیچیده ای كه بی وقفه باز سنجی می شود، باید خود را درگیر نمایند. سیاسی شدن مجددی در كار نخواهد بود. سیاستی از نوع دیگر به وجود نخواهد آمد. بدون این استراتژی، هر یك از این دو دلیل نامبرده می تواند به سخت ترین شرایط و حتی اگر بتوان گفت به بد تر از بد انجامد یعنی به نوعی ایدئالیسم تقدیر گرایانه و یا به فرجام شناسی انتزاعی و جزمی در برابر نابسامانی جهان.

پس این كدام روحی از ماركسیسم است؟ تصور این كه چرا ما با تاكید بر روحی از ماركسیسم، رضایت خاطر ماركسیست ها و حتا به نسبت بیشتری دیگران را فراهم نمی آوریم، ساده می باشد. بویژه اگر منظور خود را روشن كنیم و به گوش برسانیم كه این منظور ناظر بر روح های ماركس در كثرت شان می باشد، به معنای طیف ها، طیف های نابهنگام كه نباید طرد شان كرد، بلكه آن ها را تمیز داد و برگزید، مورد نقد قرار داد، در پیش خود حفظ كرد و بازگشت شان را هموار نمود.

البته هیچ گاه نباید از دیده پنهان بماند كه اصل گزینشی كه در میان «اشباح» نقش راهنما و برقرار كردن سلسله مراتب را ایفا می كند، به نوبه ی خود و ناگزیر دست به عمل طرد هم خواهد زد. او حتا نابود هم خواهد ساخت. در شب بیداری و در مراقبت از اجدادش تا از دیگران. بیشتر در این لحظه ی معین تا در زمانی دیگر. به دلیل فراموش كاری (و مهم نیست از روی گناه باشد و یا بی گناهی)، به علت سپری شدن موعد قانونی مجازاتِ تجاوز به عنف و یا به دلیل قتل، این شب بیداری حتا می تواند اشباح نوینی بی آفریند، اما در وهله ی نخست با گزینش در میان اشباح موجود، در بین نزدیكان و خودی ها، پس با كشتن مردگانی. و این، قانون تناهی است، قانون تصمیم گیری و مسئولیت پذیری برای موجودات متناهی یعنی تنها برای زنده های میرنده ای كه نزد آن ها تصمیم گرفتن، گزینش، مسئولیت پذیری، معنایی دارد، معنایی كه باید از آزمونِ تصمیم ناپذیری (8) بگذرد.

بدین خاطر است كه گفتار ما در این جا به دل كسی نمی نشیند. لیكن در كجا آمده است كه انسان تنها برای خوشایند دیگری باید چیزی بگوید، بی اندیشد و یا بنویسد؟ و باید ما را خیلی بد فهمیده باشد آن كس كه در این رفتار پر مخاطره ی ما در این جا گونه ای پیوستن – دیررس – به – ماركسیسم را تشخیص دهد. راست است كه امروز، در این جا و در حال حاضر، دعوت به خلاف زمان و خلاف جریان در شكل پدیدار نابهنگامی كه آشكار تر و عاجل تر از همیشه است، كمتر از هر زمان دیگری برای من نامحسوس می باشد. اما از هم اكنون می شنوم: « درود بر ماركس! حالا وقتِ آن است؟ » و یا از سوی دیگر « سر انجام وقتش رسید، اما چرا آن قدر دیر؟ ». من بر فضیلت سیاسی امر خلاف زمانه باور دارم. و اگر امر خلافِ زمانه ای دارای اقبال كم و بیش حساب شده ای نباشد كه سر وقت فرا رسد، در این صورت زودرس بودن یك استراتژی (سیاسی یا چیز دیگری) باز هم می تواند شهادت دهد و دقیقاً در باره ی عدالت، یا حداقل در مورد عدالتی كه مطالعه می شود و ما در بالا گفتیم كه باید به دگر سازی قاعده ی آن پرداخت، عدالتی كه به حق و حقوق تقلیل نمی یاید.

اما این انگیزه ی اصلی ما را در این جا تشكیل نمی دهد و سرانجام می بایست با ساده نگری این شعار ها قطع رابطه كرد. آن چه كه مسلم است، این است كه من ماركسیست نیستم، همان طور كه مدت ها پیش، به خاطر آوریم، فردی این جمله را گفته بود و انگلس آن را از حافظه ی خود نقل كرد. آیا هنوز می بایست به مرجعیت ماركس توسل جوییم تا بتوانیم بگوییم: «من ماركسیست نیستم»؟ با چه معیاری یك گفته ی ماركسیستی را می توان تشخیص داد؟ و چه كسی می تواند هنوز بگوید كه «من ماركسیست هستم»؟

[ادامه مقاله را از اينجا دنبال کنيد]





















Copyright: gooya.com 2016